داشتیم با هم حرف میزدیم...مهم نبود از چی...مهم این بود که حرف می زدیم...که لاقل باهام حرف می زد...لااقل بود که حرف بزنه... اما یه دفه برگشت و بهم گفت: دیگه حرفاتو قبول ندارم... ساکتم کرد با این حرفش، انگار که نبودم اصلاً...از همون اولِ اولش. منو ترسوند، اما این باعث نشد که نخوام ازش بپرسم: حرفام که هیچی...خودم و چی؟ قبول داری؟...و اینبار اون ساکت شد... جلوی علامت سوال من یه جای خالی موند...از همین سه نقطه ها که همیشه با من هستن...یه لحظه سکوت خواستم بهش بگم اصلاً تو کی هستی که بخوای منو قبول داشته باشی یا نه؟...اما دیدم اون خودِ منه...خود خود من! حالا من به خودم چی بگم... اگه اونم دیگه نباشه ...من باید چه کنم ...منی که هنوز هم سکوت می کنه... مثل چند سطر سکوت که یه دوست برای دوستش به یادگاری میذاره تا اون توی خلوت خودش هر طور که دلش خواست اونو معنا کنه... اما خلوت من همون لحظه بود...همون لحظه که داشتم با خودم حرف می زدم...از همون بهترین لحظه ها ... که قلبم تند تند میزنه و بعدش می نویسم و ... حالا اومدم تا اون جای خالی رو پر کنم و بگم: بگو هر چی دلت می خواد خود من... لااقل بگو و با من حرف بزن...اما سکوت نکن...من همیشه منتظرم ...
حرفهایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم. و حرفهایی است برای نگفتن حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند. و سرمایه ماورائی هر کس به حرفهایی است که برای نگفتن دارد. حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند. و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب واقعی خویش را بیابند.